روحانی شهید:سیّد مرتضی حسینی
شهادت

دل، غبار کویش را بر توتیای چشم می نهد. آرام آرام راه خانه دلدار را میپیماید. اما به ناگاه جذبهای الهی بر جانش می نشیند و چون تندر، ره منزل جانان به یک شب میپیماید .

 قلم بیخود از خود شده و مجنون وار بر صحیفة دل، نامتان را می نگارد. با یاد شما، ردّی از خاطره در بیابان تنهاییمان برجا می ماند، اشکها شوق دیدار دارد و آفاق عاطفه ها از حضور سرخ رنگتان به هیجان آمده است.

 وقتی که آمدی، اقاقیا در باغچة کوچک خانةمان گل کرده و نجابتی آسمانی بر ضریح چشمان معصومت نقش بسته بود. آن روز اولین روزی بود که اطلسهای خانه گل کردند و تو در اوّلین روز بهار سال 1345 در علی آباد کتول در خانوادهای که بوی گل یاس را به ارث برده بود به دنیا آمدی. و نامت را مرتضی نهادند. مادری مهربان، باغچة آرزوهایت را آبیاری کرد و فصل نوجوانی که رسید شکوفه های ایمان در دلت جوانه زد. دوران ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهت گذراندی . از اندوه دلت دانه های اشک می ریخت و برای دیدن محبوب بر سجادة انتظار می نشستی و میخواستی تا صبح سپید ظهور را ببینی و برای تحقق این آرزو پای به حوزه نهادی تا سربازی دلباخته برای مولایت باشی.

 درحوزةعلمیه رضوی گرگان مشغول به تحصیل شدی ومقدّمات وکتاب لمعه راباموفقیت درآن دیارسبز گذراندی. همة زیباییها را در محبت به حسین بن علی(ع) و راه مقدسش می دانستی و با وجودسن کم در صحنههای مختلف انقلاب فعّالانه شرکت میکردی . عشق، الفت دیرینهای با تو داشت ؛ یادگاری بود از عالم الست. شلمچه، مهبط مردان خدا شده بود و شهید سید مرتضی حسینی لبیک گویان با زمزمة یا حسین، پای به آستانة فنا نهاد تا در خون خویش بقاء رابیابد.

سه بار به جبهه رفت و هربار سه ماه و اندی در جبهه بود. در عملیات والفجر 8 و کربلای 5 شرکت داشت . و هر آن کس را که گردنی باریک  باشد تا در قربانگاه معشوق  آسان بریده شود ،در عالم اعلی مقامی دارد که جبرائیل به آن مقام عظیم غبطه میخورد و این شهید در تاریخ 1 / 11 / 65 به فیض شهادت نائل آمد . «گوارایش باد شربت شیرین وصال از دستان ساقی کوثر

برگی از وصیت نامه شهید

در آخر سخنی با ملت شهید پرور ایران دارم: شما ای مردم غیور ایران! تا آخرین نفس در راه خدا، اسلام، قرآن، پیامبر و ائمه اطهار (علیهم السلام) مبارزه کنید و از مبارزه کردن در راه خدای متعال هیچ وقت خسته نشوید. و از شما ملت ایران میخواهم که برای پیروزی رزمندگان و فرج آقا امام زمان(ع) دعا کنید. خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی(عج)، خمینی را نگهدار یادتان نرود و از شما میخواهم به احکام اسلام عمل کنید تا مورد لطف رضای خدا قرار بگیرید. والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته

دسته ها :
10:55

آشناترین چهره، گمنام ترین فرد

جانباز 70 درصد شیمیایی اهواز و رزمنده چهره آشنای دوران هشت سال دفاع مقدس

او نفس می کشد. دستگاه با هر نفس مرطوب او صدایی دارد که دل را فرو می ریزد. تاپ تاپی غریب که صدای دلهره دارد، و پرده های گل دار بر روی پنجره، اتاق ساده و کوچک او را شبیه اتاق سرد بیمارستانی می کند. با صدای دستگاه هایی که تلاش می کنند بیماری را زنده نگه دارند. این دردی که سالهاست با آن آشناست. «سعید ثعلبی» همان رزمنده شجاعی است که این روزها به دلیل ضایعه شیمیایی و خس خس گلویش، به ناچار از کپسول اکسیژن استفاده می کند. او صاحب همان عکس معروف دفاع مقدس است. رزمنده ای که ایستاده و تفنگ به دست گرفته و پیشانی بند «یا مهدی ادرکنی(عج)» بر پیشانی اش بسته است. آنچه در زیر می خوانید، گزیده ای از گفتگو با این جانباز 70 درصد شیمیایی اهواز است.

جانباز سعید ثعلبی

چه سالی به جبهه اعزام شدید؟

سال 59 در بستان زندگی می کردیم که بعد از شروع جنگ، عراق آنجا را محاصره کرد. به حمیدیه رفتیم. تصمیم گرفتم به جبهه بروم اما به دلیل سن کمم، در بسیج ثبت نامم نکردند. آنقدر سماجت کردم که در بسیج حمیدیه قبولم کردند. در کرخه نور، مسئول ادوات بودم و با اینکه 16 سال داشتم، بعد از مدتی مسئول گردان 40 نفره شدم.

جانباز سعید ثعلبی

آزاد سازی کرخه نور چه سالی انجام شد؟

کرخه نور در شمال جفیر قرار دارد. سال 61 نزدیک های عملیات بیت المقدس بود که برای شروع، باید آنجا را پاک سازی می کردیم.

عراقی ها، کرخه نور را مین گذاری کرده بودند. بچه ها همه داوطلب بودند که از معبر مین رد بشوند و راه را باز کنند. آخرش قرعه کشی کردیم. دو بار قرعه زدیم و هر بار اسم بچه های خوزستانی درآمد. صدای اعتراض شمالی ها بالا رفت. می گفتند: ما مهمانیم، شما در خانه خودتان هستید، بگذارید ما برویم. ما چاره ای نداشتیم، گذاشتیم دوباره قرعه بیندازند، گفتیم مهمانند، باید احترام بگذاریم. بالاخره آنها رفتند. ساعت یک بعد از ظهر بود که آزادسازی کرخه نور را شروع کردیم.

چند نفر از آنها که از مین رد شدند، به شهادت رسیدند؟

آن روز 50 نفر از بچه ها از روی مین ها رد شدند. مین ها ضدنفر بودند و می کشتند؛ برگشتی در کار نبود. مسیر 40 متری را بچه ها یکی یکی رفتند و باز کردند.

من حساب می کنم که در هر متر، حداقل یکی شان به شهادت رسید. اولی در قدم اول، دومی بعد از او، سومی... و هر کدام که پیش می رفت، پا جای پای کسی می گذاشت که لحظه ای پیش از او، جلوی چشمش در غبار انفجار مین ضدنفر گم شده بود.

فکرش را بکن! صف کشیده بودند و پشت سر هم می رفتند. یکی یکی. یکی می رفت و وقتی صدای انفجار بلند می شد  او که رفته بود در غباری که از زمین به آسمان می رفت گم می شد، بعدی پشت سر او می دوید که به نوبتش برسد که در غبار انفجار بپیچد و به آسمان برود.

یعنی هیچ راه دیگری برای عبور وجود نداشت؟

نه، چاره نبود، بچه ها می رفتند و راه را باز می کردند. معبر مین از خاکریز مقدم خودمان بود به خاکریز دشمن. بچه ها همه خوشحال بودند. عزم داشتند. الله اکبر و یاحسین (ع) می گفتند و می رفتند و از روی مین رد می شدند و راه را باز می کردند.

جانباز سعید ثعلبی

از عکستان بگویید. خاطرتان است که مربوط به چه عملیاتی است؟

سال 61 در عملیات والفجر یک در هور العظیم بودیم که عکاسی آمد و عکسم را گرفت و رفت. آن موقع مسئول دسته بودم. دیگر او را ندیدم، ولی عکس را داشتم. از کنگره ها و جشنواره های زیادی سراغ این عکس را می گرفتند و دنبالش می گشتند، من هم به آنها می دادم.بعضی ها به اشتباه تصور می کنند که این صاحب این عکس در جبهه به شهادت رسیده است اما این گونه نیست. من زنده ام و حالا با مشکلات شیمیایی ام دست و پنجه نرم می کنم.

از مجروحیت شیمیایی تان گفتید. در چه عملیاتی شیمیایی شدید؟

قبل از مجروحیت شیمیایی ام، در عملیات بیت المقدس برای آزادی خرمشهر، یک بار از ناحیه دست چپ زخمی شدم  و یک بار دیگر دچار موج انفجار شده بودم، با این همه دوباره به جبهه برگشتم. سال 62 در عملیات خیبر شیمیایی شدم.

آن روز چند نفر زخمی شدند. من با قایق، زخمی ها را از شط از جاده بصره به سمت ساحل خودمان می بردم که شط را بمباران شیمیایی کردند. ما هم خبر نداشتیم که اصلا شیمیایی چی هست. ساعت 10 و نیم صبح بود. روی آب بودیم و آن جا هوای شیمیایی را تنفس کردیم. بمب شیمیایی را توی آب انداختند. نیزارها همه سوختند. دودش سفید و غلیظ بود و در هوا می چرخید.

از وضعیت جسمانی خود و همرزمانتان هم بگویید؟

وقتی به ساحل رسیدیم، یکی از بچه ها آتش گرفته و روی زمین افتاده بود. رفتم و با پتو خاموشش کردم. خودم هم بدنم می سوخت. ما را به بیمارستان بردند. بین مجروح هایی که با قایق به ساحل رساندم، اسرای عراقی هم بودند. آن موقع استادیوم ورزشی اهواز تبدیل به نقاهت گاه مجروحین شیمیایی شده بود. ما را به آنجا بردند و شست و شو دادند و بعد هم به بیمارستان نجمیه تهران منتقلمان کردند. دوران بستری ام سه ماه طول کشید. بدنم تاول زده بود، احساس خفگی داشتم، خون استفراغ می کردم. هنوز هم همینطور.

بعد از این بهبودیتان، دوباره به جبهه برگشتید؟

بله، سال 65 در شلمچه دچار مجروحیت شیمیایی عامل گاز اعصاب شدم. عراقی ها بعد از این که فاو  را گرفتند، می خواستند شلمچه را هم بگیرند که ما آنجا بودیم. برای همین هواپیماها آمدند و ده تا ده تا بمب های گاز اعصاب ریختند. ما توی سنگرمان بودیم، رفتیم ماسک زدیم ولی دیگر فایده نداشت. سه نفر بودیم. تشنج کردیم. یکی از بچه ها، بچه تبریز بود، 12 ـ 13 ساله. سرش را محکم می زد به دیوار. خون از سر و صورتش سرازیر شده بود ولی هیچ چیز را احساس نمی کرد. فقط سرش را محکم می زد توی دیوار.

از شلمچه ما را آوردند اهواز و از آن جا بردند تهران. بیمارستان نجمیه، بیمارستان بقیه الله، بیمارستان مصطفی خمینی و بیمارستان جماران. برای مجروحتیم با گاز اعصاب نزدیک شش ماه بستری بودم.

چه چیزی باعث شد که بعد از مجروحیت  شیمیایی تان دوباره به جبهه برگردید؟

در جبهه، وقتی رزمنده ها سر پست نگهبانی می رفتند، نفر بعدی را که نوبتش می شد، بیدار نمی کردند و خودشان جای بعدی هم بیدار می ماندند و نگهبانی می دادند. بچه ها با هم مثل برادر بودند. پوتین های همدیگر را واکس می زدند، لباس های همدیگر را می شستند، کسی نمی گفت این لباس کی است و آن لباس کی است. همه را با هم می شستند.

حال و هوای آن موقع خیلی خوب بود، پر از افتخار و عشق بود. شب عملیات همه حاضر بودند. همه می خواستند بروند جلو. همه عشق خط مقدم را داشتند. خط مقدم خیلی سخت بود. بچه ها توی جنگ دیده اند، خط مقدم شوخی نیست.همه این ها، مرا به جذب جبهه می کرد.

جانباز سعید ثعلبی

چه سالی ازدواج کردید؟

سال 62 ازدواج کردم. یک هفته بعدش یک شب آمدند درِ خانه دنبالم و گفتند بیا برویم عملیات، من هم رفتم! عملیات خیبر بود، همان جا شیمیایی شدم. خانمم هم چیزی نمی گفت. می گفت: آزادی، برو.

در حال حاضر برای درمانتان چه می کنید؟

حالا هم خیلی سخت است. باید دارو بخورم تا اعصابم آرام بگیرد. عصبانی می شوم، خوابم نمی برد، شب ها بیدار هستم. گاز اعصاب مغز را داغان می کند، انگار یک چیزی توی سر آدم را می خورد. حالا شب و روز قرص می خورم، داروهایم هم همه خارجی هستند. هر شب باید از کپسول اکسیژن استفاده کنم و ...

حالا پشیمان نیستید که چرا به جبهه رفتید؟

خودمان راهمان را انتخاب کردیم. خودمان خواستیم و رفتیم و مجروح شدیم. من هم حالا با همین دردها تا آخر عمر ادامه می دهم. باید مردم بدانند، باید بچه ها بدانند. هرچه باشد باید بگویند که جانبازها ذخیره هشت سال دفاع مقدس هستند. باید بگویند که آنها که رفتند، خودشان را برای دین و ناموس و کشورشان فدا کردند.

فکر می کنید، نسل های امروزی چه تفاوتی با نسل های دوران دفاع مقدس کردند؟

حالا بچه ها مثل بچه های زمان جنگ نیستند. این بچه ها پرورش و هدایت می خواهند، باید کسی باشد که راه آنها که به جبهه ها رفتند را ادامه بدهد. این بچه ها باید از یک جایی شروع کنند، باید به کشورشان وفادار باشند. ایثار و فداکاری باید زنده بماند.

در پایان اگر حرفی دارید، بگویید؟

ما در زمان جنگ در حال دفاع بودیم. ما فقط از خاک خودمان دفاع می کردیم. فقط به فکر کشور خودمان بودیم، می خواستیم مرز خودمان را نگه داریم. خدا را شاهد می گیرم که باید مرزهایمان را با قدرت نگه داریم. همین حالا هم برای دفاع از وطنم، خودم حاضرم از روی مین رد بشوم و فدایی بشوم.

دسته ها :
10:49

" دا " ، حقیقت یا توهم ؟

اشک های راوی"دا "در رو نمایی از چاپ صدم

سیده زهرا حسینی، راوی کتاب «دا» در مراسم رو نمایی از چاپ صدم این اثر اشک ریخت و آرزو کرد تیراژ کتاب های خوب هر روز بالاو بالاتر برود.

دا

این جانباز دفاع مقدس ، در مراسم رونمایی از کتاب «دا» - که به خاطرات 10 روز اول جنگ تحمیلی و دوران دفاع مقدس می پردازد ـ حضور داشت، در همین باره گفت: «خدا و اهل بیت (ع) عنایت خاصی به این کتاب داشته اند و از بدو روایت تنها برای رضایت خداوند و رساندن پیام مظلومیت شهدا به نسل امروز این کار را کردم .» وی افزود: «کوچکترین مخاطب این کتاب کودکی 8 ساله بود که از روستایی در اورامان کردستان با من تماس گرفت و در مورد کتاب حرف زد.»

وی تاکید کرد: «انتقادات مطرح شده در مورد کتاب را می پذیرم اما انصاف نیست که بگویند وقایع کتاب القای نویسنده است ؛ چرا که این اتهام زدن است.»

انتقادات مطرح شده در مورد کتاب را می پذیرم اما انصاف نیست که بگویند وقایع کتاب القای نویسنده است؛ چرا که این اتهام زدن است.

 سیده زهرا حسینی در حالی که اشک می ریخت، گفت: «برخی از بزرگان گفته اند این کتاب باید به چاپ میلیونی برسد، نمی دانم آن روز زنده خواهم بود یا نه ؟ اما امیدوارم باز هم از این کتاب ها منتشر شود. »

در بخش دیگری از این مراسم حسن بنیانیان رئیس حوزه هنری گفت: «موفقیت «دا» از این جهت است که ماده اولیه آن از شهدا بوده و سپس حاصل کار جمعی از نیروهای مخلص است.»

دا

وی افزود: «ما باید به سراغ قهرمانان گمنام برویم که بی ادعا کار می کنند اما نامی از آنها برده نمی شود

همچنین رضا رهگذر، نویسنده در این مراسم که در انتشارات سوره مهر برگزار می شد، گفت: «انصافاً جنگ در کنار آن خسارت های مادی و معنوی، برکات زیادی برای جامعه داشته و دفاع مقدس مثل یک دانشگاه دنیوی و اخروی بوده است.» وی افزود: «دا کتابی است که در 18 ماه به چاپ صدم رسیده و این در حالی است که نه ادعای اثر داستانی را دارد و نه اثر ادبی.» این نویسنده تاکید کرد: «اخلاص نویسنده و گوینده، ارزشی بودن موضوع، پشتکار ناشر در ارائه آن، خانم بودن راوی، صداقت و صمیمیت، ریزبافت و جزئی نگر بودن، واقعی بودن، تجدید چاپ بموقع و حوصله نویسنده و راوی از جمله رازهای موفقیت این اثر است.»

مرتضی سرهنگی، مدیر دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری هم گفت: «اساساً جنگ، ضد زندگی است و این ما هستیم که با پشتوانه غنی و هنری که داریم به جنگ معنای زندگی می دهیم. نویسنده و راوی «دا» هم چنین کاری کرده اند و به «دا» معنای زندگی داده اند.»

دسته ها :
15:1
X