ادبیات اردوگاهی معمولاً شامل دو فصل کلی است، یکی در میدانهای جنگ میگذرد تا هنگامی که سرباز به اسارت درآید، دیگری شروع زندگی اردوگاهی است.
از اسیران ایرانی حدود یکصد و بیست عنوان کتاب منتشر شده است و جالب اینکه در کمتر کتابی است که ما با لایهای از طنز و خنده روبهرو نباشیم.
یک روانپزشک اتریشی که به اسارت آلمانها درآمده بود میگوید: «به دوستان خود یاد داده بودم تاهر روز چند موضوع خندهدار پیدا کنند و در موقع استراحت این موضوع را بگویند تا بخندیم.»
جمله «یاد داده بودم» نشان دهنده نوعی نیاز جدی است و از طرف دیگر التزام دارد که حتماً این کار صورت گیرد. در اردوگاه نگهداری اسیران ایرانی خنده جرم تلقی میشد و مثل اعمال ممنوعه مستوجب عقوبت بود. این سؤال پیش میآید که در این خنده چه رازی است که اسیر جنگی ایرانی به خاطر آن تنبیه میشود؟
منصور علیپور یکی از اسیران آزاد شده شیرازی در کتاب «بیست و پنج خاطره از آزادگان شیراز» میگوید: «یک روز یک سرباز عراقی از یکی از بچهها پرسید: چرا میخندی؟ او جواب داد: من نخندیدم، سرباز عراقی از من پرسید: او نخندید، من هم گفتم: نه نخندید. او واقعاً نخندیده بود. دوباره پرسید: او خندید یا نه؟ من هم قسم خوردم که او نخندید. سرباز عراقی اول آن بنده خدا را با کابل زد و بعد هم من تا چند دقیقه زیر ضربات کابل بودم.»
اینگونه برخوردها به ما سرنخ هایی میدهد. هدف نگهبانان عراقی غلبه بر روح اسیر ایرانی بود، یعنی تبدیل یک انسان به یک کالبد تا بتوانند بر آن تسلط داشته باشند. در اینجا خندیدن یعنی زنده بودن، یعنی گفتن به سرباز عراقی که من هنوز یک کالبد نشدهام. در چنین شرایطی حتی اسیر ایرانی اراده میکند که بخندد و این یک تقابل جدی با عراقیها است. جنگی که در آن بیشتر روح و روان درگیر است تا جسم، و به همین دلیل اسیر ایرانی برای خندیدن هم برنامهریزی میکند. به نمونه هایی از این نوع خندیدن ارادهای اشاره میکنم:
شب هنگام بود که یکی از برادران آسایشگاه از خواب پرید. سرباز عراقی هم که پشت در بود، بلافاصله داد زد: چی بود؟ آن برادر گفت: هیچی، خواب دیدم! سرباز عراقی اسم او را پرسید و روی یک برگه کاغذ نوشت. فردای آن روز به سراغ آن بنده خدا آمدند و سایر برادران آزاده را هم جمع کردند و از او پرسیدند: شما به چه حقی خواب دیدهاید؟! برادر اسیرمان گفت: دست خودم نبود، خواب میدیدم که از خواب پریدم! درجهدار عراقی که عصبی و ناراحت بود، با حالتی تهدیدآمیز گفت: از این به بعد احدی حق خواب دیدن ندارد و اگر هم خواب دید، حق ندارد وسط خواب بپرد! با اعلام دستور جدید، یعنی «خواب دیدن ممنوع!» همه بچهها خندیدند و تا مدتها بعد هم این موضوع اسباب تفریح و سرگرمی ما بود.
در اینجا خندیدن یعنی زنده بودن، یعنی گفتن به سرباز عراقی که من هنوز یک کالبد نشدهام. در چنین شرایطی حتی اسیر ایرانی اراده میکند که بخندد و این یک تقابل جدی با عراقیها است
در زمان اسارت، چهارشنبهها در اردوگاه بعضی اوقات شام به ما مرغ میدادند. یکی از برادران آزاده اصولاً مرغ نمیخورد و به تدریج شایع شد که او از مرغ بدش میآید. به همین خاطر اسم او را «حاجی مرغی» گذاشتند. یک روز یک درجهدار عراقی به نام عبدالرحمن برای شکنجه روحی، دستور داد یک مرغ بزرگ سرخ کرده آوردند و حاجی مرغی را وادار کرد تا آن را بخورد. حاجی مرغی هم جبراً و با اشتهای تمام مرغ را خورد! عبدالرحمن که تعجّب کرده بود، پرسید: مگر تو از مرغ بدت نمیآید؟! حاجی مرغی هم گفت: لا سیدی (نه آقا)، من از مرغِ کم بدم میآید نه از زیاد آن! مگر میشود آدم با شکم گرسنه از مرغ بدش بیاید؟!
"خبر"، یکی از واژههای دلپذیر و در عین حال حساس و خطرناک دوران اسارت قلمداد میشد و البته خود خبر نیز چند بخش و مجموعه را دربر میگرفت. خبر از کشورمان، خبر از کشور غاصب، خبر از سایر اسرا و دوستانی که با هم و یا در کنار یکدیگر بودیم. برای انتقال اخبار نیز اگر کسب میشد راهها و روشهایی وجود داشت، از جمله انتقال از طریق کپسول. بدین شکل که بچهها به دلایل مختلف و البته اکثراً واهی به پزشک عراقی اردوگاه مراجعه میکردند و پس از اینکه موفق میشدند از این کپسولها بگیرند، محتویات درون آنها را خالی میکردند و خبرهای نوشته شده روی برگه کاغذ سیگار را در آن میگذاشتند و انتقال میدادند. یک بار یکی از برادران برای فراهم کردن این وسیله ارتباطی، به پزشک عراقی اردوگاه مراجعه کرد و لحظاتی بعد با حالی نزار و رنگیپریده لنگلنگان آمد. ماوقع را پرسیدیم و او گفت: این بار هم مثل سایر دفعات و به همان شیوه به پزشک مراجعه کردیم و انتظار داشتم کپسولهای چرکخشککن را کما فیالسابق تجویز کند، ولی متأسفانه و یا از جهتی خوشبختانه برای بیماران حقیقی آمپولش را آورده بودند و او هم آمپول تجویز کرد و یک سرباز عراقی چنان ناشیانه این آمپول را زد که مرا به این روز انداخت.
در مقابل بازجویی مزدوران گروهک کومله سکوت کردم. بازجوی زندان پرسید: پاسدار هستی؟ گفتم: نه.
ناباورانه با چشمانی از حدقه درآمده نگاهم کرد و گفت: به من دروغ نگو. اگر پاسدار نیستی، پس چرا ریش داری؟ لبخندی زدم و گفتم: اگر ریش داشتن دلیل پاسدار بودن است پس فیدل کاسترو هم باید پاسدار باشد! او که از این حاضرجوابی من به خشم آمده بود، دستور داد کتکم بزنند. بعد از کتک زدن پرسید: چند سال داری! گفتم: بیست و یک سال. ابلهانه خندید و گفت: پس معلوم میشود بچه مایهدار هم هستی. خوب میخورید و میخوابید، به جبهه هم میآیید!! بعد از چند روز انجام این قبیل بازجوییهای مسخره و آزاردهنده، سرانجام مرا به زندان مرکزی کومله منتقل کردند.
بیدار شدن قبل از ساعت چهار صبح ممنوع بود، اما بعضی از برادران زود بلند میشدند و نماز شب میخواندند. نگهبانان عراقی نیز در صورت مشاهده، اسامی آنها را مینوشتند تا صبح که شد تنبیهشان کنند. یک شب نگهبان عراقی آسایشگاه به یکی از برادران که زود بلند شده بود، اشاره کرد و گفت: اسمت چیست؟ آن برادر گفت: شنبه. -اسم پدرت؟ -یکشنبه. -اسم پدر بزرگت؟ -دوشنبه. نگهبان عراقی پس از یادداشت کردن اسم او بیرون رفت و فردا صبح مجدداً سر و کلهاش پیدا شد. گفتنی است که عربها اسم فامیل را نمینویسند و برای خواندن مشخصات فرد، اسم پدر و پدربزرگ را به دنبال اسم شخص میآورند. لذا فردا صبح وقتی که نگهبان عراقی برای تنبیه برادرمان اسمش را خواند و بلند گفت: «شنبه یکشنبه دوشنبه را بیاورید» بچهها زدند زیر خنده. او دوباره اسم را خواند اما هیچکس نیامد و تنها خنده بچهها شدت گرفت. سرباز عراقی که دلیل خنده بچهها را نمیدانست، از خجالت سرش را پایین انداخت و بیرون رفت. بعداً که از یکی از جاسوسها دلیل خنده بچهها را پرسیده بود، او گفته بود اینها اسم روزهای هفته است.
نگهبانان و افسرانی که مأمور حفاظت و حراست از ما بودند، گاه افراد عتیقه و نادری بودند که فقط به درد موزهها یا صحنههای نمایش میخوردند. مثلاً سربازی را برای نگهبانی آورده بودند که از عادتهای همیشگیاش شانه زدن به موهایش آن هم جلوی هواکش بود، تا اینکه روزی یکی دیگر از سربازها به او گفت: هوایی که از این هواکش خارج میشود، پر از میکروب و گرد و خاک است، چرا جلوی آن میایستی و موهایت را شانه میکنی؟ از آن پس هر وقت سرباز نامبرده به هواکش میرسید، دولّا میشد و به سرعت از زیر آن عبور میکرد. زمانی هم که برای نگهبانی باید چندین بار همان فاصله را در مدت زمانی نسبتاً کوتاه طی میکرد، این عمل چند بار از وی سر میزد که باعث خنده بچهها میشد و صد البته این مورد یکی از هزاران موردی است که در اردوگاهها دیده و یا شنیده میشد.
آخرین تیری که به عراق شلیک شد
شکست های پی در پی ما در جنوب، و سقوط فاو و حلبچه زمینه ذهنی و عینی را برای قبول قطعنامه 598 سازمان ملل فراهم آورد و ایران پس از چند سال مخالفت با این قطعنامه آن را در تیر ماه 1367 پذیرفت. در این هنگام من در اهواز بودم. در چند کیلومتری اهواز مقری بود به نام «خیبر » که عقبه نیروهای ما بود. ما در آن جا مستقر شده بودیم.
در مقر خیبر نشسته بودیم که رادیو خبر قبول قطعنامه 598 سازمان ملل را از سوی ایران اعلام کرد. خبر، پتکی بود که بر سرم فرود آمد. حسابی شوکه شدم. اگر بگویند تلخ ترین روز زندگیت کی بوده با کمال اطمینان می گویم روزی که خبر قبول قطعنامه از رادیو پخش شد. نیروهای دیگر هم مثل من داغ دار بودند.
در محل ما دو کانکس بود که یکی متعلق به سربازان وظیفه و دیگری متعلق به پاسدارها و بسیجی ها بود. در روز خبر قبول قطعنامه از یکی صدای شادی و کف به گوش می رسید و از دیگری ناله و گریه و زاری. یادم هست از این حرکت سربازان حسابی عصبانی شدم و به آن ها پرخاش کردم. امروز که فکر می کنم می بینم آن ها نیز حق داشتند. جنگ تمام شده بود و دیگر در خطر نبودند.
وقتی پیام معروف امام خمینی ( ره)به مناسبت قبول قطعنامه از رادیو پخش شد در حالی که های های گریه می کردم پیام را شنیدم و وقتی گوینده رادیو، جمله معروف «نوشیدن جام زهر» را قرائت کرد جگرم آتش گرفت. بر خودم افسوس خوردم که چرا زنده مانده ام که شاهد این چنین روز تلخی باشم. ای کاش مرده بودم و هرگز شاهد قبول قطعنامه نبودم. با خودم می گفتم: کاظم جنگ تمام شد! خوب ها رفتند و تو ماندی.
چند روزی پس از قبول قطعنامه، عراق و منافقین به طور یکپارچه در ناحیه غرب و جنوب دست به تحرکات وسیع و عمیقی زدند و کیلومترها به داخل خاک ایران پیش روی کردند. هم زمان با عملیات غرب توسط منافقین، در جنوب نیز دشمن با تجهیزات زرهی و بسیج تانک ها و نفربرهای بسیار اقدام به حمله و تک علیه ما کرد.
یک روز قبل از عملیات من در مقر خیبر در چند کیلومتری اهواز بودم. رفتم مقر موتوری، جایی که ماشین ها را تعمیر می کردند. ساعت حول و حوش 10 صبح بود، اما گرمای تابستان اهواز بی داد می کرد. در آن جا یکی از بچه ها گفت:
- با عراقی ها چه می خواهی بکنی؟
- کدام عراقی؟
- عراق که آمده و خرمشهر را دوباره گرفته
بند دلم پاره شد. پرسیدم:
- کدام خرمشهر؟
- خرمشهر خودمان! مگر خبر نداری!
شوخی نکن
- والله عراق آمد و خرمشهر را گرفت!
برای چند لحظه سرم گیج رفت و منگ شدم
بلافاصله سوار ماشین شدم و رفتم مقر اصلی مان. فرمانده یگان نبود. در این حین جانشین یگان، حاج حسین امیری، آمد. پرسیدم:
- حاجی چه می گویند؟
- من هم چیزهایی شنیده ام. گفته اند با آن ها تماس بگیریم.
- تماس بگیر.
آن موقع مسوول ستاد، مجتبی ارگانی بود.
تماس گرفت و گفت:
- خبر صحت دارد. عراقی ها آمده اند و در جاده خرمشهر مستقر شده ا ند. با دستپاچگی گفتم:
عراق؟ جاده خرمشهر؟
- آره.
مهلت درنگ نبود. در فاصله ساعت 10 که خبر را شنیدم تا 12 تجهیز شدم. تعدادی موشک برداشتم. نمازم را در اهواز خواندم و به اتفاق چند نفر به طرف خط حرکت کردیم. کاروان ما از یک موتورسیکلت ، دو وانت باری و یک خودرو تشکیل می شد. خودم موتورسیکلت سوار بودم. پشت بیمارستان شهید بقایی جاده ای بود به نام امام صادق(ع) که به موازات جاده اهواز- خرمشهر، اما از سمت رودخانه، امتداد داشت. از آن جا خود را به جاده شهید شرکت، حد فاصل اهواز خرمشهر و در 60 -70 کیلومتری مسیر اهواز به خرمشهر،(به طرف دارخوین) رساندم. بیمارستان صحرایی امام حسین(ع) هم آن جا بود. خودم جلو افتادم تا اگر اتفاقی افتاد یگان غافلگیر نشود و بتواند به موقع درگیر شود. از اهواز رفتیم تا دارخوین. در جاده شهید شرکت بودیم که گفتند:
قبضه 106 را آماده شلیک کردم. لحظه ها مثل باد در حال عبور بودند. چند ثانیه به پایان وقت مانده بود که گلوله ای را به یاد همه شهیدان به طرف دشمن شلیک کردم، و این آخرین تیری بود که به سوی عراقی ها شلیک شد
- عراقی ها جاده را بسته اند و سه راه حسینیه را گرفته اند. آهسته و بدون جلب توجه دشمن خودم را به خاکریزی که نیروهای خودی آن جا بودند رساندم. دیدم چند تن از فرماندهان لشکر هم آن جا هستند؛ از آن جمله احمد کاظمی(لشکر هشت نجف)، قاسم سلیمانی (لشکر 41 ثارالله)، حسن زاهدی (لشکر 14 امام حسین). از پهلو به جاده اهواز - خرمشهر نزدیک شدم. در حد فاصل چهار کیلومتری دشمن با دوربین نگاه کرم. دیدم خدا بده برکت ! جاده اهواز - خرمشهر به جاده مواصلاتی دشمن تبدیل شده و ماشین و نفربر و تانک است که رفت و آمد می کند. از آن چه می دیدم به وحشت افتادم. آن همه نیروی زرهی ! سریع بچه ها را جمع و جور کردم و به دشمن نزدیک و نزدیک تر شدم. باید آن قدر نزدیک می شدیم که موشک های ما برد موثر پیدا کنند. به سه و نیم کیلومتری دشمن رسیدیم. دیدیم نیروهای خودی در حال پدافند هستند. برای ما فاصله زیادی بود. دشمن با تمام قوا در حال هجوم بود و نیروهای محدود ما در مقابل شان مقاومت می کردند.
قبضه تاو را برداشتم و زدم به راه. می بایستی از نیروهای پیاده خودی جلوتر بروم تا موشک تاو به برد موثر برسد. تا آن موقع سابقه نداشت که جلوتر از پیاده های خودی بروم و به شکل خط شکن عمل کنم. هر طور بود افتان و خیزان خودم را به فاصله سه کیلومتری اهداف زرهی دشمن رساندم.500 متر دیگر هم جلو رفتم و در فاصله دو هزار و 500 متری دشمن که رسیدم اولین موشک تاو را به سوی یکی از اهداف دشمن شلیک کردم. تانک مورد اصابت قرار گرفت و منفجر شد و ستون دود از آن به آسمان بلند شد.
از انفجار تانک روحیه گرفتم و به پیش روی ادامه دادم. اکنون در فاصله دو هزار یا هزار و 800 متری دشمن بودم. در این هنگام بود که دیدم یک دستگاه نفربر دشمن پر از سرباز و نیروی نظامی از اهواز در حال حرکت است. موشک دوم تاو را آماده شلیک کردم. هدف را در دوربین زیر نظر گرفتم. دیدم که نظامیان عراقی در خودرو در حال شادی و هلهله هستند. از خشم دلم آتش گرفت. نفربر به نزدیکی تانک مشتعل که رسید توقف کرد. راننده آن قصد بازگشت داشت که مهلت ندادم و موشک تاو را شلیک کردم. موشک درست وسط نفربر خورد و آن را با سربازان و نظامیان داخل آن که حدود40 نفر بودند، به هوا فرستاد.
همزمان با آن تکبیر بچه ها فضا را پر کرد و موج شادی دل شان را فرا گرفت. نظامیان عراقی تکه پاره شدند و سر و دست و پای عراقی بود که به اطراف پراکنده شد.
بعدها دوستانم تعریف کردند که یکی از فرماندهان لشکر که با دوربین کار مرا می دیده، گفته بود:
- این دیوانه دیگر کیست؟
آن روز تا سه راه حسینیه پیش روی کردم. در این هنگام متوجه شدم که ستونی از اهداف زرهی دشمن در حال حرکت است. بلافاصله با موشک، یکی از تانک های عراقی را هدف قرار دادم. ستون از حرکت باز ایستاد. در این وقت هلی کوپتر عراقی ها برای شناسایی بالای سرمان آمد و دید که جاده در دست ماست. ستون ناچار به عقب نشینی شد.
سرانجام در جاده اهواز - خرمشهر مستقر شدم.
نیروهای پیاده خودی شاد و مسرور آمدند و روی جاده ، حالت پدافند و دفاع گرفتند. به این ترتیب عراق در آن ناحیه شکست خورد و مجبور به عقب نشینی شد.
غروب شده بود. در بیمارستان امام حسین (ع)نماز مغرب و عشا را خواندم و برای بارگیری مهمات به طرف اهواز حرکت کردم. شب بود که به اهواز رسیدم. شهر در حالت عادی به سر می برد و مردم بدون احساس خطری سرگرم زندگی خود بودند. انگار اتفاقی نیفتاده و دشمن تا چند کیلومتری شهرشان پیش روی نکرده است. هنوز به یادم دارم کباب پزی بود در خیابان کیانپارس که دارای لوستری رنگی بود. چند نفر آرام و عادی در آن نشسته بودند و در حال خوردن کباب بودند. دشمن بیخ گوش شهر بود و آ نان بی خیال غذا می خوردند.
وقتی حوادث چند ساعت قبل و آرامش مردم را با هم مقایسه می کردم. تحلیل آن وضعیت متناقض برایم دشوار بود. به هر حال مهمات را بار زدم و سر جای اولم برگشتم. فردای آن روز، متوجه شدم که عراقی ها از سمت راست، سه راه حسینیه را دور زده اند و سر جاده آسفالته ایستاده اند. دیدم یک لشکر مکانیزه دشمن آن جا مستقر شده که شامل نفربر و چند تانک بود. مات و مبهوت ماندم که آن ها از کجا و چطوری آمده اند.
به جاده شهید شرکت بازگشتم و موضعی برای شلیک انتخاب کردم. در فاصله هزار و هشتصد متری دشمن بودم. دیدم فرصت مناسبی است. با صدای بلند، الله اکبر گفتم و شروع کردم موشک های تاو را به طرف تانک ها و نفربرهای دشمن شلیک کردن. کاری که کردم این بود که برای بر هم زدن آرایش ستون از وسط آن شروع کردم . چندین تانک و نفربر را زدم و متلاشی شدند. ستون در هم ریخت. در آن نبرد 12 دستگاه تانک و نفربر دشمن منهدم شد.
تجدید قوا کردم و بار دیگر اول و آخر ستون را هدف قرار دادم. در این هنگام دیدم موتورسواری با سرعت به من نزدیک می شد. وقتی رسید، گفت:
- برادر نزن! تانک ها را باید به غنیمت بگیریم.
شلیک را قطع کردم. عراقی ها ناچار عقب نشستند و 10 ، 12 دستگاه تانک و نفربر به غنیمت گرفته شد.
ظهر همان روز بود که باز دیدم ستون زرهی دشمن در همان حوالی در حال پیش روی است. جلو ستون یک تانک بود و بقیه نفربر بودند. تانک را جلو قرار داده تا روی مواضع ما آ تش بریزد. آن را هدف قرار دادیم. تانک با صدای مهیبی منفجر و مشتعل شد. بلافاصله نفربرهای دشمن توقف کردند. آماده بودم که اگر جلو بیایند یا بخواهند تحرکی داشته باشن، آن ها را هدف قرار دهم. دفعتا متوجه شدم دشمن با یک حرکت - که تا آن روز ندیده بودم - قصد فریب نیروهای ما را دارد. به این ترتیب که یک دستگاه نفربر با سرعت تمام به طرف سه راه حسینیه حرکت کرد. سرعتش چنان بود که تامن آمدم به خودم بیایم و آن را بزنم، نفربر به سه راه حسینیه رسید. زد به نفرات ما که آن جا مستقر بودند. به دنبال این حرکت، نفربرهای دیگر دشمن نیز با سرعت به طرف سه راه حرکت کردند و چیزی نگذشت که سه راه حسینیه باز به دست دشمن افتاد. با دوربین دیدم که سه راه سقوط کرد و دشمن در حال پیش روی به طرف جاده شهید شرکت است. سریع قبضه موشک و مهمات همراهم را جمع کردم تا عقب نشینی کنم. اگر این کار را نمی کردم اسیر می شدم. در این گیر و دار که با سه ماشین در حال عقب نشینی بودیم، ماشین سومی سر جاده چپ کرد. جیپی بود که واژگون شد و یکی از نفرات ما به نام فرشید بهادری زیر آن گیر کرد. دشمن با سرعت در حال تعقیب ما بود.
در میان شهدای به خون خفته چهره بسیجی نوجوانی توجه ام را جلب کرد. هنوز ریش در نیاورده بود. عینک به چشم داشت و در حالی که لایه نازکی از غبار چهره اش را پوشانده بود، روی زمین افتاده بود.
بلافاصله از چهره اش عکسی گرفتم که بعدها آن عکس گم شد. چهره معصوم آن نوجوان خفته در خون هرگز از یادم نخواهد رفت
در آن اوضاع پرخطر، فرشید را از زیر ماشین بیرون آوردیم و سوار خودرو کردیم و با سرعت هر چه تمامتر عقب نشینی کردیم. دشمن به پیش روی خود در جاده شهید شرکت ادامه داد و حتی بیمارستان صحرایی امام حسین را نیز به اشغال خود درآ ورد. ترس و هیجان خاصی داشتم و بیم سقوط خرمشهر و اهواز لحظه ای آرامم نمی گذاشت.
می ترسیدم در لحظه آخر و در این روزهای حساس پایانی، همه چیز ناگهان از دست برود. شرمساری چنین شکستی قابل تحمل نبود. دشمن تقریبا دارخوین را اشغال کرده بود.
ما کاملا عقب نشستیم . در این فاصله و ظرف کمتر از چند ساعت خبر رسید که دشمن عقب نشینی کرده است.
حرکت کردیم. وقتی به سه راه حسینیه رسیدم، پیکر شهدای ایرانی را دیدم که روی زمین افتاده و زمین را با خون خود سرخ کرده بودند. حالت متضادی به من دست داد. مردان پرافتخاری را می دیدم که در دفاع از میهن و سرزمین خود، در خون غوطه ور شده اند.
در میان شهدای به خون خفته چهره بسیجی نوجوانی توجه ام را جلب کرد. هنوز ریش در نیاورده بود. عینک به چشم داشت و در حالی که لایه نازکی از غبار چهره اش را پوشانده بود، روی زمین افتاده بود.
بلافاصله از چهره اش عکسی گرفتم که بعدها آن عکس گم شد. چهره معصوم آن نوجوان خفته در خون هرگز از یادم نخواهد رفت. بعد از ظهر یا غروب همان روز بود که دشمن عقب نشینی کرد و به خط پدافندی رفت. بعدها برایم روشن شد که کل حرکت دشمن در جنوب و جاده اهواز - خرمشهر، حرکتی انحرافی برای انجام عملیات اصلی منافقین در غرب کشور بود؛ عملیاتی که به مرصاد معروف شد و نیروهای ما با درایت و شجاعت درس خوبی به دشمن و منافقین دادند و هزاران نفر از آنان را به هلاکت رساندند.
پس از مدتی بحث آتش بس بین ایران و عراق و استقرار نیروهای سازمان ملل در مرزهای حد فاصل دو کشور پیش آمد. می دانستم که جنگ تمام شده و فصلی بزرگ از زندگی من نیز در حال پایان است. دلهره فردا را داشتم؛ فردایی که نمی دانستم جایگاه من در آن کجاست و دست تقدیر چه سرنوشتی برایم رقم خواهد زد.
انسان اولین و آخرین باری که شلیک می کند هرگز فراموش نمی کند. شاید آخرین تیر جنگ هشت ساله ایران و عراق را من شلیک کردم. قرار بود راس ساعت 10میان نیروهای ایران و عراق آتش بس اعلام شود. خاطرات هفت سال جنگیدن و آن همه دوستان شهید و رخدادهای هولناک مثل فیلم تندی از جلو چشمانم در حال عبور بود؛ فیلمی که آن را روی دور تند گذاشته باشند. ساعاتی دیگر آتش بس می شد و دست من برای همیشه از شلیک به سوی دشمنی که عزیزترین کسانم را از من گرفته بود، کوتاه می گردید.
می بایستی کاری می کردم. هر طور بود خودم را به مرز رساندم. قبضه 106 را آماده شلیک کردم. لحظه ها مثل باد در حال عبور بودند. چند ثانیه به پایان وقت مانده بود که گلوله ای را به یاد همه شهیدان به طرف دشمن شلیک کردم، و این آخرین تیری بود که به سوی عراقی ها شلیک شد.
نامش، در مطلع هر کتاب سرخى است که خون نگاران، در ترسیم حماسه هاى والاى ایمان و ایثار و اخلاص، نگاشته اند و مى نگارند، به ویژه درباره فرزندان خلف حوزه امام صادق علیه السلام.
یادش، دیباچه هر دفتر خونینى است که سطر سطر خونینش، به یادخالص مردان از جان و جا رهیده و به جانان رسیده، آذین بسته است.
رایحه دل انگیز شهادتش، نشان از دنیاى عطر آگین «رازهاى سر به مهر» و «اسرار مگو»یى دارد که سالکان واصل و سوختگان فرزانه به آن رسیده اند و پس از آموختن اسرار حق، دهان دوختند و لب فرو بستند. این ماییم که باید دریچه دل به افق نورانى آن عوالم روشن بگشاییم تا از این راه، «دیده دل » روشن شود و «گوش جان » شنوا گردد، تا آن دیدنیهاى نادیدنى و شنیدنیهاى ماورایى را ببیند و بشنود.
از خوبیهایش چه مى توان گفت؟ او خود، «عین خوبى » بود. از اخلاقش چه مى توان نوشت؟ او تجسمى از «اخلاق کریمه » بود که از یک طلبه وارسته و مهذب و آگاه و انقلابى و دردمند، انتظار مى رود. از فضایلش چه مى توان نگاشت؟ که فضیلتهاى عینیت یافته را در حرکات و برخوردها وحالاتش مى شد به وضوح مشاهده کرد.
مگر صداقت در کلمه مى گنجد؟ مگر زلالى روح و پاکى جان و بلندى روح را با «واژه » مى توان ترسیم کرد؟ و مگر دریاهاى معنویت را مى توان در «انگشتانه الفاظ » جاى داد؟
او از کسانى بود که زندگى به وجودشان «معنى » مى یابد و تاریخ انسانهابه «نفس »هاى آنان رنگ و صفا مى گیرد.
در جوانى، همچون پیران مجرب، کار آزموده بود. وسعت آگاهى و دقت نظرش در مسائل جبهه و تحلیل عملیات و نیز،تیزبینى اش اعجاب برانگیز بود. با سن کم، فهم بسیار و درک قوى داشت.از حوادث و مسائل سیاسى، شناختى روشن داشت. زندگى را هم با بازیچه و تفنن و غفلت نمى گذارند. نسبت به راه، خط، هدف، مسیر، انگیزه،...ایمان و بصیرت و روشن بینى خاصى داشت. براستى، خود را در مسیر یک حرکت حقگرا و باطل ستیز مى دید. این احساس را داشت که در میدان «بدر» و «احد» و در معرکه «صفین » و رکاب على علیه السلام یا در صحنه کربلا ودر اطاعت و بیعت و خدمت حسین علیه السلام است و این «باور» را داشت، چه موهبت بزرگى! با این دید، دیگر چه باک از مرگ؟ و چه بیم از شهادت؟ مگر جهاد، راهى به سوى بهشت خدا نیست؟
مگر دفاع مقدس از مکتب و میهن، به امر ولى فقیه و حجت الهى،عمل به تکلیف شرعى نیست؟ وقتى فدا شدن در این راه، قربانى شدن «فى سبیل الله » است، و شهادت، زندگى جاودانه و حیات ابدى است، پس باختن در کار نیست، به هیچ روى! این باور همه امت انقلابى ما بود و ما برسر این باور، سر و جان مى دادیم.
سید محسن روحانى، جوانه اى بود، روییده بر درخت تناور حوزه علمیه قم و چه امیدها بود به حیات پربار و آینده علمى و بازدهى فقهى و تربیتى وآموزشى اش! این را ما مى گوییم. ولى اگر در دل او بودیم و از ضمیرمکنونش خبر داشتیم، شاید زبان حال و حرف دل او این بود که:
صفایى ندارد ارسطو شدن.
خوشا پرگشودن، پرستو شدن.
خون شهید، «راه »نماست و راهش، «جهت »نما، و جهتش خدایى.
شوق شهادت، در گفتار و عملش مى درخشید. با جبهه، بیعت کرده ومیثاق بسته بود و عطر و آراستگى را در گرد و خاک سنگرها و بیابانهاى معنویت بار یافته بود. لباس بسیجى را بر قامت خود، خوشایندتر مى یافت.
عمامه سیاه خاک آلودش در روزهاى عملیات و خطوط مقدم و در کناررزمندگان، یاد آور مجاهدان صدر اسلام در «بدر» و «خندق » بود. درحمله ها، دوشادوش خطشکنان جبهه، «خاک خط » مى خورد و بر «خط خاک »، تا پایانش که به «خط خون » مى رسد، وفا دار ماند.
«بى تابى » در یافتن «حق » و شناختن «تکلیف » از ویژگیهایش بود وتحرک و نشاط در انجام وظیفه، از مشخصه هایش. دیدارش، خط خلوص را پیش پاى انسان ترسیم مى کرد. سخنش، وجدانهاى خفته را بیدارى ودلهاى افسرده را نشاط و شور مى بخشید. چهره گشاده و بشاش او، نشان دریادلى و اطمینان نفس بود. وقار و ادبش، انسان را به فروتنى و تکریم،وامى داشت. خوش مشربى و گفتار شیرینش، غم از دل مى زدود و کام تلخ را به حلاوت «مطایبه » شیرین مى کرد.
پیش از شهادت، شهید بود و شاهد، اسوه بود و قائد.
و... شهادت، حق او بود، و اجر خلوص و تعهد و جهادش!..
یاد او، یادنامه ایمان و برنامه عشق و عمل است.
او، که بود و چه کرد و کجا رفت؟ ما چه مى گوییم و چه مى کنیم و در کدام راهیم؟
خون شهید، «راه »نماست و راهش، «جهت »نما، و جهتش خدایى.
هرگز مباد، که از یاد و نام و پیام این مهاجران خونین بال، غافلانه بگذریم.
شهیدی که گمنام ماند
تابستان 66، طی عملیات تفحص پیکر نوجوان شهیدی در منطقه عملیاتی کربلای 4 شناسایی می شود که شباهت بسیار زیادی به جعفر دارد و توجه نیروهای تعاون سپاه را به خود جلب می کند...
نوروز 1349 برای خانواده زمردیان ایام به یادماندنی است، زن و شوهری که از موهبت شنوایی و گویایی محروم اند صاحب فرزندی می شوند که همه فامیل را به جهت شکرانه سلامت کامل جسمی، غرق در شور و شوق می سازد.
پدر بزرگش، نامش را جعفر می نامد و کودک خردسال در سایه مهربانانه والدین و تحت تعالیم اسلامی به دوره نوجوانی می رسد.
هنوز از صورتش مویی نروییده بود که راهی جبهه های حق علیه باطل می شود و پس از گذراندن دوره های آموزشی بعنوان تخریبچی غواص، به عضویت گردان تخریب لشگر 32 انصارالحسین علیه السلام در می آید.
هنگامی که عملیات کربلای4 فرا می رسد، در سال 1365 توسط نیروهای عراقی اسیر می شود.
شرایط منطقه عملیاتی و قرائن و شواهد، حاکی از به شهادت رسیدن نیروهای عمل کننده است و در آن زمان که خبری از او بدست نمی آید بعنوان شهید مفقود الاثر اعلام می گردد.
***
تابستان 66، طی عملیات تفحص پیکر نوجوان شهیدی در منطقه عملیاتی کربلای4 شناسایی می شود که شباهت بسیار زیادی به جعفر دارد و توجه نیروهای تعاون سپاه را به خود جلب می کند.
پس از تطبیق عکس نوجوان با شهید گرانقدر همه چیز دال بر درستی ماجرا است.
خانواده به معراج شهدا اعزام می شوند و پس از مشاهده پیکر شهید و مشاهده ماه گرفتگی روی بازوی شهید، گواهی می دهند که پیکر متعلق به فرزندشان است و پس از تأئید پزشکی قانونی، تشیع و تدفین انجام می شود.
سالها می گذرد و هر پنجشنبه پدر و مادر شهید به گلزار شهدا رفته و بر سر مزار شهیدشان آرام می گیرند تا ...
***
با آزادی اسرا خبر زنده بودن جعفر به خانواده داده می شود. باورش بسیار سخت و غیر ممکن بود. محمد جواد زمردیان با نام مستعار جعفر به میهن بازگشته بود.
***
روزها میگذشت و پدر و مادر ضمن ابراز علاقه به جوان آزاده خود، به یاد شهیدی بودند که اینک هویتش مشخص نیست، لکن هر پنج شنبه به سر مزار این عزیز رفته و آن را نیز از فرزندان خود می دانند.
برادر آزاده جناب آقای جعفر زمردیان می گوید؛ امروز نیز پس از سالها خانواده ما این شهید بزرگوار گمنام را جزء خانواده خود می داند، چرا که کرامات و عنایات این شهید عزیز همواره به خانواده ما می رسد و ارتباط با او منشاء برکات فراوانی بوده است.
رزق اول محرم
چند روز مانده بود به محرم. بی سیم زدند کلیة شهدای تفحص شده را تحویل معراج شهدای اهواز بدهید. حسابی حالمان گرفته شد. میخواستیم محرم امسال را با شهدای شرهانی صفا کنیم. روز اوّل محرم بعد از خوردن صبحانه مسئول گروه گفت: « حتماً ما لیاقت ضیافت شهدا را نداشتیم. اما از همین امروز با توسل به سیدالشهداء(ع) و توکل به خدا کار را دوباره شروع میکنیم . شاید خدا عنایتی به این دلهای شکسته بکند.»
بیل مکانیکی شروع به کار کرد. چند دقیقه نگذشته بود که صدای تکبیر بچهها به آسمان رفت. پس از ده دقیقه کار، شهید پیدا شد. شهید پر برکتی بود چند روز بعد هم شهید پیدا کردیم. معراج دوباره پر از شهید شد. بچّهها جان گرفتند.
روی کفنشان نوشته…
هر روز به حضرت زهرا(س) توسل کنیم ناامید نمیشویم. روی کفن شهدایی که تفحص میشوند نام آن بزرگواری را که در آن روز توسل کردهایم مینویسیم.
داخل معراج شرهانی که میشوی میبینی روی کفن اکثر شهداء نوشته شده: «السلامعلیکیافاطمهالزهرا(س)»
تفحص درخرابه
بچههای ارتش گفته بودند منطقهای هست که احتمال وجود شهید در آن است. به اسم رقیه(س) سه ساله رفتیم . از مرز رد شدیم. رسیدیم محل، ویرانه بود. گفتم: روز رقیه است این هم خرابه، سه تا شهید میخواهیم . بلد گروه گفت: « یکی بیشتر نیست» کنار خرابه دو تا شهید پیدا شد. خیلی گشتیم . هیچ اثری نبود . داشتیم بر میگشتیم، بی سیم زدند دو تا پیکر هم در مقر تیپ هست. به دلم افتاد یکی از اجساد مشکل دارد. بررسی کردیم یکی از جنازههای داخل مقر عراقی بود. شدند سه تا شهید.
پیشانی بند
زیارت عاشورای آن روز صبح حسابی حال داد. به دلمان برات شد به نام قمر بنیهاشم،آقا ابوالفضل(ع) کار کنیم. وارد خاک عراق شدیم. رزقمان هفت شهیدبود. چهارتاشان پیشانی بند داشتند. رویش نوشته بود: « یا ابوالفضل العباس(ع)»
قنداقه
بهش گفتم: از خاطرات توسل به علی اصغر بگو. بغض گلوش رو گرفت و گفت: توی معراج هر وقت شهدا رو میذاریم داخل کفن، بغل میکنیم. بعضیهاش اونقدر کوچکاند که یاد قنداقه میافتیم.
سه شهید به نیت امام سوم
سال 76 در طلائیه کار میکردیم. هفت، هشت تا یگان بودیم. حدود دو، سه ماه حتی یک شهید هم پیدا نکردیم. همه دمق بودند. عصرها هر یگان گوشة بیابان عزاداری و التماس میکردند. پیش خودم گفتم: از امروز به ترتیب به چهارده معصوم توسل میکنیم. روز اول به نام پیامبر و … تا روز پنجم خبری نشد. صبح قبل از بچّهها راهی شدم رو به سوی عراق. بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد، دلم شکست. خدمت امام حسین عرض کردم : آقا جان! امروز به نام شماست. امروز عنایت کنید ما سه شهید تفحص کنیم.
نزدیک ظهر از داخل بیل یک شهید بیرون آمد. خواستیم کار را تعطیل کنیم. راننده گفت: یک بیل دیگر بزنیم. شهید دوّم هم خودش را نمایان ساخت. عصر همان روز شهید سوم هم پیدا شد. شب در کل منطقه مثل توپ صدا کرد؛ بچه های لشکر امام حسین(ع) امروز سه تا شهید پیدا کردند.
نذر برای بی بی
چند تا شهید پیدا کردیم . یکیشان گمنام بود.
قرار شد بررسی دقیق برای شناسایی در مقر انجام بشه. پیکر باقی مانده و وسایلش را گذاشتیم داخل گونی. رفتیم مقر.
هنوز در گونی را باز نکرده بودیم یکی از بچهها گفت: بیایید به خانم حضرت زهرا(س) توسل کنیم. هر کس یه نذری کرد.
یک نفر گفت: هزار تا صلوات برای بیبی و…
در گونی که باز شد اولین چیزی که پیدا کردیم روی پیراهن نوشته شده بود یا زهرا (س)
هویتش هم پیدا شد.
اباالفضل اباالفضلی
شهید پیداکردیم، اسمش «اباالفضل خدایار» بود، بچة کاشان، از گردان امام محمد باقر(ع) گروهان حبیب حسابی ذوق زده شدیم. به بچهها گفتم« اگر شهید دیگری به نام اباالفضل پیدا شد طلائیه گوشهای از حرم عباس(ع) است»
کار را دوباره شروع کردیم. چند بیل زدیم. بچهها ریختند داخل گودال فریاد زدند: یا اباالفضل .
پریدم پایین. دیدم دست یکی از بچهها، یک دست بریده است. از محلی که دست افتاده بود آب زد بیرون. فکر کردیم آب قمقمه است. قمقمهاش خشک خشک بود.
آرام آرام شهید را بیرون آوردیم. هویت پلاکش را استعلام کردیم. اعلام کردند: « شهید اباالفضل اباالفضلی گردان محمد باقر(ع) گروهان حبیب»
گفتم:« اینجا خود حرم اباالفضل العباس (ع) است»…
اولین شهیدشرهانی
بچههای سپاه و ارتش جلسه داشتند. اختلاف بود که در منطقه شرهانی پیکر شهید داریم یا نه؟ قرار شد بچههای لشکر 14 امام حسین(ع) یک هفته به صورت آزمایشی ارتفاعات 178-175 منطقة عملیاتی محرم(شرهانی) را تفحص نمایند، در صورتیکه شهید پیدا شد ادامه بدهند. شش روز بود کار میکردیم آن هم دور از چشم عراقیها. آخرین روز مصادف بود با نیمة شعبان.
شهید غلامی شب را مشغول راز و نیاز بود. به آقا عرض کرده بود: « اگر ما لیاقت پیدا کردن شهدا را نداریم اشکال ندارد امّا ما را شما دعوت کردهاید، نمیخواهید عیدی ما را بدهید؟» روز عید تا ظهر خبری نشد. گلبوتة شقایق وحشی چشم شهید غلامی را گرفت. خواست گل را بچیند. ریشة شقایق سجده گاه شهید بود. جمجمهاش پیدا شدو آرام آرام بدن از زیر خاک آمد بیرون
روی کارت شناساییاش نوشته شده بود: « مهدی منتظرالقائم»
یا معین الضعفاء
مثل همة روزها نماز جماعت صبح و زیارت عاشورا را خواندیم. به دلمان افتاد به نام امام رضا(ع) کار را شروع کنیم. وارد خاک عراق شدیم. تا عصر هشت شهید به نیت امام هشتم خودشان را به ما نشان دادند. چند شهید هویت دار بودند و چند تا گمنام . بچهها مشغول وارسی پیکر شهید گمنام بودند تا شاید هویتش آشکار شود. خط سبز رنگی پشت پیراهنش نمایان شد.
پیراهن را بخار زدیم . نوشته بود: « یا معین الضعفاء»